تو را من چشم در راهم | ||
این مثنوی حدیث پریشانی من است بشنو که سوگ نامه ویرانی من است امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام گفتی غزل بگو ، غزلم ؛ شور و حال مُرد بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مُرد گفتم مرو که تیره شود زندگانی ام با رفتنت به خاک سیه می نشانی ام گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است معیار مهرورزی سنگ بودن است دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است این عشق نیست فاجعه قرن آهن است من بودنی که عاقبتش نیست بودن است حالا به حرفای غریبت رسیده ام فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام حق با تو بود از غم غربت شکسته ام بگذار تا صادقانه بگویم که خسته ام بیزارم از تمام رفیقانِ نا رفیق اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق من را به انتظار نبودن کشانده اند روح مرا به مسند پوچی نشانده اند تا این برادران ریاکار زنده اند این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند یعقوب درد می کشد و کور می شود یوسف همیشه وصله ناجور می شود اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند منصور را هر آینه به دار می زنند اینجا کسی برای کسی ، کس نمی شود حتی عقاب درخورِ کرکس نمی شود جایی که سهم مرگ به جز تازیانه نیست حق با تو بود ، ماندن عاقلانه نیست ما می رویم چون دلمان جای دیگر است ما می رویم ، هر که بماند مخیر است ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است ما می رویم ، مقصدمان نا مشخص است هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ای این جا که گرگ با سگ گله برادر است ما می رویم ماندنِ با درد فاجعه است در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است دیریست رفته اند امیران قافله ما مانده ایم ، و قافله پیران قافله اینجا دگر چه باب من و پای لنگ است باید شتاب کرد مجال درنگ نیست بر درب آفتاب پی باج می رویم ما هم بدون باج به معراج می رویم [ دوشنبه 85/7/3 ] [ 9:42 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |